ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمی شه؟ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم…به ایستگاه نزدیک می شدیمپیرمرد می خواست پیاده شوددستش را داخل جیبش بردپنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفتگفت: ”دخترم این چند تومنیه؟”بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد…

چه راست گفت پیامبر خدا ( صلی الله علیه و آله ) « برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش»