در زمان چند ثانیه ای زلزله همه دیدیم که اراده خدا فوق اراده بشر است و اراده ما کاملا در نجات جانمان ضعیف بوده و قابل مقابله با اراده الهی نیست و باید سر تسلیم در مقابل اراده او و قضای الهی فرود آوریم. تا جایی که با اندک شایعه احتمالات را قوی دانسته و فرار میکردیم.
اکثر ما وقتی متوجه شدیم زلزله آمد و هنوز زندهایم از خوشحالی میخواستیم بال درآوریم و به شکرانه خطری که از بیخ گوشمان گذشته بود دوست داشتیم به سمت بندگی بیشتر خدا متمایل شویم تا بعد از زلزله زندگی جدید الهی با رنگ خدایی رو تجربه کنیم. برای بعضی از ما انگار تولدی دوباره اتفاق افتاده بود چون دقیقاً موقع زمین لرزه یادمان افتاد که خیلی بدهی به خدا و دیگران داریم. خیلی کارهای ناتمام داشتیم که شاید وقت رفتن رسیده است. تا یک روز بعد زلزله در حالی که هنوز زمین در حال تکان دادن خود بود با هم، هم قسم میشدیم که دیگر گناه نکینم. خیلی ها برای هم مهربانی خرج میکردند، یک عده روزه گرفتیم، یک عده نمازها قضا خواندیم، یک عده قرآن میخواندیم، یک عده ذکر میگفتیم، برخی روایتها و احادیث را به هم تذکر میدادیم و ...
جالب بود! که موقع زلزله هیچکس به فکر قیافه و تیپ ظاهریش نبود.
جالب بود! موقع زلزله کسی به فکر تلافی و تسویه حساب شخصی خطاهای دیگران نبود.
جالب بود! موقع زلزله همه به دنبال ارتباط بهتر با خدا و راز و نیاز بیشتر بودیم.
جالب بود! موقع زلزله کسی به فکر بازی دادن مردم بوسیله احزاب و جناحهای سیاسی نبود.
جالب بود! موقع زلزله کسی به فکر دعوا، اختلافات سیاسی و مذهبی و تهمت زدن به دیگری نبود.
خیلی ها خواب بودیم و سریع از خواب پریدیم و خیلی ها تکان خوردیم تا گام های بهتری را در زندگی برداریم و گره از کار مردم باز کنیم. بله زمین تکان خورد تا ما محکمتر تکان بخوریم، خیلی از ما ثابت قدم باشیم و حق گو باشیم. اما فعلا که خطر از بیخ گوشمان گذشته بعضی کلاً فراموش کردیم کمتر تهمت بزنیم و دروغ گویی کنیم. کمتر تخریب کنیم و بیشتر به هم احترام بگذاریم.
چه زود همه چیز یادمان رفت! زندگی برای برخی از ما به روال سابق برگشت. مثل اینکه برخی عادتهای غلط در وجودمان نهادینه شدند چون احساس میکنیم خطر از سرمان گذشته است.
فکری دگر باید کرد.